از زندگانیم گله دارد جوانیم
پری روز
اردیبهشت بود ،10روز از اردیبهشت گذشته بود،از همان اوایل معلوم بود ننگ هستی،موسم کشت و کارمان بود که تو هم قوز بالا قوز شده بودی...
چند سال که گذشت فهمیدیم که توان راه رفتن نداری،بیچاره پدر مادرت خیلی دوا دکترت کردند.اما کاری که خدا کرده .حتما حکمت و صلاحی توش بوده.
پنج سال طول کشید که توانستی روی پاهایت بایستی و راه بروی
دیروز
شش سال و چند ماه گذشت که از روستا به شهر آمدیم. همه چیز عادی بود و فرقی با هیچ کس نداشتم . زندگی اوایل سخت می گذشت ،آب نبود ،برق نبود .امااینها دلیلی نمی شد که کودکی بی خیال با خیال شود و بزرگانه فکر کند. درس هاو مشق های شبش همیشه آخر وقت و بی حس حال می نوشت .اصلا برایش درس و مشق اهمیت نداشت.
امروز
بیست و چند سال از کودکی ای می گذرد که نمی دانم چگونه گذشت. کودک آن روز الان کارشناسی ادبیات دارد؛محکوم به معلولیت است . از اینجا مانده و از آنجا رانده ، بیکارِ بیکارِ بیکار.آغاز و انجامش را نمی دانم. بزرگ شده ام ولی نه مثل همه، خیال می کنم این میان نباید می آمد تا این تراژدی اتفاق می افتاد. کاشکی قصه نویس پایان خوشی را برمی گزید و آن را ادامه نمی داد. یا ای کاش آن روزها تکرار می شد.
فردا
فردا را بر نمی تابم کاش غروب می آمد
- 15/11/30