گل بیـــــز

ماهـ ــــنامه فرهنگـ ـی ادبـ ـی

گل بیـــــز

ماهـ ــــنامه فرهنگـ ـی ادبـ ـی

گل بیـــــز

من چه گویم هنگامی که لطف استاد این گونه مرا در شعر به خطاب می آورد:
شاعر بی شکیب، مورکیان
اهل علم و ادیب، مورکیان

قدرخود را سپرده دست قضا
مست حسرت نصیب، مورکیان

زانهمه میوه های باغ خیال
عطرجانبخش سیب، مورکیان

همچو آیینه قلب اوصاف است
بی فراز و نشیب، مورکیان

عشق راخادم است و ختم کلام
عاشقان راخطیب، مورکیان

دروطن بین این همه همراه
مانده چون من غریب، مورکیان

کوچه ها سرد و قار قارِ کلاغ
درقفس عندلیب، مورکیان

پهنة باند ما به میلیمتر
وسعتش صد جریب، مورکیان

پای من بر طریق می لرزد
رهرو بی رقیب مورکیان

شب تاریک و بیم گرداب است
همچو موجی مهیب، مورکیان

درصفِ وجد وحال مجنون ها
می رسد عنقریب مورکیان

دردها روی هم کنم انبار
دردمندِ طبیب، مورکیان

"صالحی" زار و محتضر اُفتاد
ختم امن یجیب، مورکیان .

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با موضوع «ثپتیات» ثبت شده است

بهترین روز دنیا

Saturday, 13 August 2016، 06:33 PM | گل بیـــز | ۰ نظر


دبیرستان که بودم گوشه تمام کتابم برای اینکه آن روز به خاطرم باشد می نوشتم:بهترین روز دنیا یا بدترین روز دنیا

در وصف آن روز هنوز زبانم الکن است

فقط وقتی شنیدم

وقتی در جلسه حضور یافتم

و وقتی جلسه تمام شد یاد این شعر نیمای عزیز افتادم

نام بعضی نفرات
روشنَم می دارد:

قوّتم می بخشد
ره می اندازد
و اجاقِ کهنِ سردِ سَرایم
گرم می آید از گرمیِ عالی دَمِشان.

نام بعضی نفرات
رزقِ روحم شده است.
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جرئتم می بخشد
روشنم می دارد.

به همه ی کسانی که می خوانند باید بگویم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم
خرده هوشی
سر سوزن ذوقی
مادری دارم بهتر از برگ درخت
دوستانی بهتر از آب روان
و خدایی که در این نزدیکی ست....

آری خدا جان ممنون
و ممنون از سرور گرامی و دوست عزیزم آقای هادی قاسمی عزیز رئیس اداره های کتابخانه های شهرستان و همکارانشان خصوصا آقای دشت آبادی و خانم اژدری
و متشکرم از آقای دهقانیان عزیز و آقای صالحی فر و صالحی زاده عزیز و خانم آسیه احمدی شاعر گرامی و گرانقدر شهرستان

و همه عزیزانی که این دو ساعت مرا و نغمه های غم انگیزم را تحمل کردند....


سه شنبه بود این اتفاق نوزدهم (عددی دوست داشتنی)،مرداد، 1395





از نان شب واجب تر

Sunday, 31 January 2016، 04:38 PM | گل بیـــز | ۰ نظر



اگر بخواهی به این کتاب، نگاهی خریدارانه بیاندازی، مثل همة افرادی که با این نگاه مرا موعظه کردند. تو هم شاید ابتدا نگاهی به پشت جلدش بیاندازی و بعد بگویی :«فلانی نمی­ اَرزد، حیف وقتی که برایش صرف کردی، تازه کاغذش نیز کاغذ مرغوبی نیست. چند جلد چاپ کرده­ای؟ حالا خدا کند روی دستت نماند و بتوانی آنها را به فروش برسانی... »

 -واقعاً هنوز آدم بیکار فراوان است داستان کوتاه برای تو پول می شود؟! نان شب می شود؟!

-و ...

امّا قبلِ معرفی می­خواهم بگویم بعضی کارها را نمی­شود با این نگاه برانداز کرد. نویسندة این کتاب سعی کرده است زمانی دست به قلم شود که به قول سهراب سپهری عزیز؛ چشمانش عاشقانه زمین را بنگرد. گاهی هنگام نوشتنش احساس خوبی داشتم. پس خواهشاً نگاهی این چنین به هیچ اثری نداشته باش. حتّی اگر آن کتاب پر از آنهایی که  باشد که نباید...

نغمه­های غم­انگیز؛ نوشتة محمّد علی مورکیان، شامل شش داستان است که دو داستان (و تو می­توانی سه داستانش را) مربوط به نوجوانان پنداری. چند گامی که از ابتدا فراتر می­روی؛ نگاهت به نام کسانی می­اُفتد که در تولّد این اثر تأثیر گذار بوده ­اند. این کتاب در مجموع دارای شصت و دو صفحه و شش داستان  می­باشد که توسط انتشارات نی­نگار مشهد به چاپ رسیده است. نغمه­های غم­انگیز گاه به گذشته برمی­گردد و گاه به حال. محتوای آن را می توان در قفسه­ای کنار آثار ادبیّات پایداری(و نه مقاومت) گنجاند. نویسنده در این اثر سعی برآن دارد که پرده­ای از درد اجتماع را غبار روبی کند...

امید که خوانندگان را خوش آید.

عشق و فکرم همه دانشگه بود....

Tuesday, 8 December 2015، 02:52 PM | گل بیـــز | ۰ نظر

negah4.jpg

 

بعد ازچهار سال که از دوران دانشجویی ام گذشت.امسال باری دیگر دلم هوای دانشگاه کرد. امتحان دادم و باز دانشگاه یزد قبول شدم یک روز استاد درس مرجع شناسی از ما خواستند در مورد دوران کارشناسی بنویسیم و من اینگونه نوشتم:

همه چیز عوض شده است. همه چیز کلی فرق کرده است. خصوصیت زمان  این است که همه چیز را تغییر می­دهد.حتی گاهی ممکن است فضای دانشگاه را جا به جا کند. اما من فکر می کنم هنوز همان انسان هستم. همان کسی که آفتاب مهرماه 1387 را از لابه لای سقف های حصیر ی علوم انسانی می پایید و راهی را می پیمود که انتهایش کلاس 228 بود. در دلم آشوبی از دانستن و ندانستن، از اضطراب و شوق و خواستن بود. من باید خود را به ثبت می رساندم برای مردمی که همه ی فکرشان چشمشان است و همه ی چشمشان فکر.

باید خود را ثابت می کردم. برای مردمانی که اگر نوش نبودند تا دلت بخواهد نیش بودند و سراسر وجودم پر بود از زخم­­ های نتوانستن.

-نکن تو با این حال و وضع نمی توانی.

-کسی که توقعی از تو ندارد.

دلم می خواست بخوانم و ثابت کنم اما...

درست مثل الان، اولین کلاس دوران کارشناسی هم آیین نگارش و ویرایش بود و من در آن کلاس آموختم ویرایش کنم زندگانی ام را و نگارگر خوبی ها باشم.

شاهنامه را خواندیم و فهمیدم ممکن است با همه ی این احوال «شکست خورده» باشم. «شکست خورده ای پیروز»(1). آری باید پیه همه چیز را به تن نزارم بکشم. ممکن است با همه ی این احوال باز هم کسانی که کم هم نیستند تو و عقایدت را به سخره گیرند. اما تو باید آنها را حتی برای همه ی عمرت تحمل کنی. آن وقت روزگار تو را «شکست خورده ی پیروز» زندگانی ات می نامد.

سعدی خواندیم. این اسطوره ی شعر و این نگارگر کلام و خیال، این استاد شاعر و شاعر استادکه زیور سخن را به درجه ی اعلاء رسانده و دیوانش پر از آرایه های بدیعی و معانی و بیان است.گلستان و بوستانش را خواندیم و فهمیدیم که شب و روز باید تلقین و تکرار کرد و مغز دماغ بردو دود چراغ خورد.

 آرایه های بدیعی و معانی بیان را نیز یاد گرفتیم. تا به تای این ها، من هنوز غرق در آرزوی دیرینه ام بودم: اینکه انسانها از دریچه ی چشمانشان مرا به حقارت نظر نکنند و برای اندیشه هایم ارزش نه؛ اندک اعتباری قایل باشند. شاید به همین خاطر بود که با تلاش زیاد مدیریت «نشریه­ای فرهنگی -ادبی» را بر عهده گرفتم . نامش را «گل بیز » گذاشتم و گل بیز چهار ساله شد. اما گل بیز چهار ساله هم نتوانست مرا به آرزوی بیست و چند ساله ام برساند.

 عربی خواندیم. قرآن را، کلام الهی که سراسر نور و شور و شعور است و نهج البلاغه، کلام علی علیه السلام این مرد درد و این یگانه ی تاریخ که در واژه ها نمی گنجد و او را «صدای عدالت انسانی»(2) خواندند.

و خلاصه عرفان و مولانا و حافظ خواندیم و فهمیدم:

 نیست امید صلاحی ز فساد ای حافظ                      چون که تقدیر چنین بود چه تدبیر کنم(3)

من همان انسانم ، با همان آمال وآلام ، با همان سودا و عشق، با همان ...

نه هیچ وقت نمی توانم آن انسان باشم،آن انسان بمانم و آن انسان بمیرم... نه نمی شود...

هفت سال و چند روز از آن انسان می گذرد و او چون شهریار خطاب به آن کوه آرزوی دست نایافتنی اش می گوید:

حیدر بابا، دلت زغم آزاد باد وشاد    

               عیشت زسازگاری دوران به کام باد

اغیار و یار را چو به کویت گذر فتاد                 

                گو: شهریار من گله از یار می کند

          عمریست غم به روی غم انبار می کند(4)

احساس می کنم این همه کافی باشد برای آن همه سؤال. سؤال هایی که هر جا می روی با شنیدن نام «زبان و ادبیات فارسی» می شنوی، چرا هایی که اگر بخواهی جوابگوی آنها باشی زمانه به رویت لبخندی تمسخرآمیز می زند که گویی حرف بی ربطی بر زبان آوردی.

من ادبیات خواندم و احساس می کنم اگر هزاران بار دیگر به عقب باز گردم باز هم همین راه را خواهم پیمود و هر بار عشقم به آن بیشتر از گذشته می شود. چرا که آمیزه ای از شور و عشق و عرفان و قرآن را در آن می توانی به نظاره بنشینی.می توانی پا به عرصه ی زیبای خیال بگذاری و دور از همه ی ملال ها به آمال دست نایافته ات دست پیدا کنی و اصلا می توانی قهرمانی باشی زندگانی ات را...

پنج هفته ای که گذشت

نمی دانم یا دانشگاه با من نساخت یا من با دانشگاه....

سرانجام در طی قرارداد 5+1 من راه خود را از دانشگاه جدا کردم و به این نتیجه رسیدم:

ما جامه نمازی به سر خم کردیم                  وز خاک خرابات تیمم کردیم

شاید که در این میکده ها دریابیم                  آن عمر که در مدرسه ها گم کردیم(5)

 

 

 

1.اصطلاح شکست خورده ی پیروز را دکتر محمد علی اسلامی ندوشن در کتاب «ایران را از یاد نبریم» در وصف ناصر خسرو و بویژه حکیم طوس به کار برده اند.

2.«صدای عدالت انسانی» نام کتابی از جرج جرداق نویسنده ی مسیحی در وصف علی علیه السلام.

3.دیوان حافظ صفحه472

4.دیوان شهریارصفحه1010

5-شعر از امام محمد غزالی

 

از زندگانیم گله دارد جوانیم

Monday, 30 November 2015، 04:36 PM | گل بیـــز | ۲ نظر


Image result for ‫بهار‬‎

پری روز

اردیبهشت بود ،10روز از اردیبهشت گذشته بود،از همان اوایل معلوم بود ننگ هستی،موسم کشت و کارمان بود که تو هم قوز بالا قوز شده بودی...

چند سال که گذشت فهمیدیم که توان راه رفتن نداری،بیچاره پدر مادرت خیلی دوا دکترت کردند.اما کاری که خدا کرده .حتما حکمت و صلاحی توش بوده.

پنج سال طول کشید که توانستی روی پاهایت بایستی و راه بروی


Image result for ‫بهار‬‎

دیروز

شش سال و چند ماه گذشت که از روستا به شهر آمدیم. همه چیز عادی بود و فرقی با هیچ کس نداشتم . زندگی اوایل سخت می گذشت ،آب نبود ،برق نبود .امااینها دلیلی نمی شد که کودکی بی خیال با خیال شود و بزرگانه فکر کند. درس هاو مشق های شبش همیشه آخر وقت و بی حس حال می نوشت .اصلا برایش درس و مشق اهمیت نداشت.



Image result for ‫پاییز‬‎

امروز

بیست و چند سال از کودکی ای می گذرد که نمی دانم چگونه گذشت. کودک آن روز الان کارشناسی ادبیات دارد؛محکوم به معلولیت است . از اینجا مانده و از آنجا رانده ، بیکارِ بیکارِ بیکار.آغاز و انجامش را نمی دانم. بزرگ شده ام ولی نه مثل همه، خیال می کنم این میان نباید می آمد تا این تراژدی اتفاق می افتاد. کاشکی قصه نویس پایان خوشی را برمی گزید و آن را ادامه نمی داد. یا  ای کاش آن روزها تکرار می شد.



Image result for ‫علامت سوال‬‎


فردا

فردا را بر نمی تابم کاش غروب می آمد

Here are my posts: -- بهترین روز دنیا -- از نان شب واجب تر -- عشق و فکرم همه دانشگه بود.... -- از زندگانیم گله دارد جوانیم .... .... .... .... .... .... .... .... .... .... .... .... ....